&&سینه اتشین&&

سینــه از اتش،دل ازغم جانــــانــه سوخت.

اتشــی بود در این خانه،که کاشـانه سوخت.

تنم از واسطه دوری دلبــــــر گداخت.

جــــانم از اتش مهـــــر رخ یار جــانــانــــه

ٍٍٍســـــــــوخـــــتٍٍٍٍ



نظرات شما عزیزان:

سحر214
ساعت13:48---19 تير 1393
داش علی خیلی باهالی عزیزمپاسخ یادت نره
پاسخ:خخخخخخخ فدات سحر جون عزیزی ممنون


پریساهستم
ساعت12:41---23 ارديبهشت 1393
توپه عالیه
رفاقت راباید ازکویرآموخت که بخاطر خورشید ازدریابودنش گذشت ...
رفاقت رابه من آموخت که تنهاباشم زیراانتهای هردوستی جداینیست


آرام 18
ساعت12:04---5 دی 1392


قطره ، دلش دریا می خواست . خیلی وقت بود که به خدا گفته بود . هر بار خدا می گفت :

- از قطره تا دریا راهی ست طولانی . راهی از رنج و عشق و صبوری . هر قطره را لیاقت دریا نیست .

قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت . قطره ایستاد و منجمد شد ، قطره روان شد و راه افتاد . قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .

تا روزی که خدا گفت :

- امروز روز تو ست . روز دریا شدن .

خدا قطره را به دریا رساند . قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را . اما ...

روزی قطره به خدا گفت :

- از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست ؟

خدا گفت :

- هست

قطره گفت :

- پس من آن را می خواهم . بزرگترین را ، بی نهایت را .

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :

- این جا بی نهایت است .

آدم عاشق بود . دنبال کلمه می گشت تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت . آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که از چشم عاشق چکید ، خدا گفت :

- حالا تو بی نهایتی زیرا عکس من در اشک عاشق است....

به وبلاگ منم سر بزن خوشحال میشم
پاسخ:ارام عزیز ممنون امدی سر زدی راستی ادرس وبلاگتو برام بزار حتما میام عزیز


mahdi
ساعت23:31---30 شهريور 1392
درود.
فدات ک بهم سر زدی و نظر گذاشی من شمارو با افتخار لینک کردم خوش حال میشم وبمو داخل پیوندات ببینم!!
راسی اپم ها سرت گرفت یه سر بزن در ضمن نظر یادت نره ها!
قربانت!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | 21:2 | نویسنده : علی آغا |